ماجرای دیر راهب و سر سیدالشهدا
دیــد از دور مــســیــحـا نـفـسـی مــیآیــد دیــد بــا قــافــلــه فــریــادرســی مـیآیـــد صحنهای دیــد در آن قــافـلـه اما جانکــاه بر سر نیزه سری دید، سـری همچون ماه این ســر کـیـست که اینقــدر تـماشا دارد؟ صوت داوودی و انـفـاس مـسیـحــا دارد؟ از سر هر مــژهاش معـجــزه بر میخیزد با طـنـیـنـش همه آفــاق به هــم میریــزد با نسیم از غم دل گفت به صد شیون و آه به ادب نــافهگشایی کن از آن زلف سیـاه گرچـه این شیــوۀ رنــدان بــلاکــش باشد حیف از این زلف که بر نیزه مشوّش باشد با دلی ســوخـتــه آمد به طـواف ســر ماه پــاره پــاره دلش از داغ لب پــرپـر مــاه گفت ای جان جهان نذر غمت! جـانم باش امشبی را ز ســر لطف تو مـهـمـانم باش مــاه را هـمــره خود با دلِ بـیتــاب آورد نذر لبهای ترک خــورده کمی آب آورد خون ازآن چهره که میشُست،دلش خون میشد حــال او مـنـقـلب و دیده دگــرگون میشد اشک در چشم پر از شیون راهب میخواند روضه میخواند از آن اوج مصائب میخواند روضه میخواند: همه عمر در این چرخ کبود بین زرتـشـتی و آشــوری و ترسا و یهود نـشـنـیـدم که ســرِ نـیــزه ســری را ببرند یا که در سلسله بی بـال و پــری را ببرند آه از آن سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق میگفت به شرح، آنچه بر اومشکل بود گفت: عــالــم شده حیــرانِ پـریشــانی تو! کـیستــی تو؟ به فــدای ســر نــورانی تو! ناگهان ماه، چه جـانکــاه دمی لب وا کرد محشری در دل آن سوختهدل، برپــا کرد گـفـت: من کـشتــۀ لبتشنــۀ عــاشــورایم زیــنت دوش محــمــد، پــســر زهــرایــم دید راهب به دلش شعله و شور افتادهست شـعلــۀ آتشی از نخلــۀ طــور افـتــادهست تـشـنـۀ عـشـق شد از غصه نجــاتش دادند نــاگهــان در دل شب آب حـیــاتش دادنــد صورتش را به روی صورت خونین حسین و مُشَـرَّف شد از آن لحظه به آئین حسیـن |